پسر – تورگرین از خاندان مککلود استان جنوبی پادشاهی غربی -- که برای آشنایانش به سادگی تور شناخته میشد – جوانترین چهار پسر، دارای کمترین علاقه پدرشان، تمام شب در انتظار این روز بیدار مانده بود. او متلاطم پیچ و تاب میخورد. با چشمانی خوابآلود منتظر و آماده برای طلوع اولین خورشید بود. چنین روزی هر چند سال یکبار فرا میرسید و اگر از دست میرفت او اینجا، در این دهکده، باقی میماند و محکوم به باقی ماندن در گروه پدرش برای باقی روزهای عمرش بود. تحمل این فکر را نداشت. روز سربازگیری. روزی که ارتش پادشاه با جستجو در استانها داوطلبینی برای لژیون پادشاه انتخاب میکردند. تا آن روزی که زندگی کرده بود تور رویای چیز دیگری نداشت. برای او زندگی تنها یک معنا داشت: پیوستن به سیلور ، گروه شوالیههای ویژه پادشاه مزین به بهترین زره و منتخبترین نیرو در هر جای دو پادشاهی. و کسی نمیتوانست بدون پیوستن به لژیون، سلحشورانی در بازه سنی چهارده تا نوزده سال، وارد سیلور شود. و اگر کسی اشرافزاده یا جنگجویی مشهور نباشد راهی دیگر برای پیوستن به لژیون وجود نداشت. روز سربازگیری تنها استثنا بود. رویدادی نادر که هر چند سال یکبار برای جبران کمبود نفرات لژیون اتفاق میافتاد و مردان پادشاه در جستجوی داوطلبین جدید، تمام سرزمین را جستجو میکردند. همه میدانستند که تعداد کمی از افراد معمولی انتخاب میشوند – و حتی تعداد کمتری از آن نفرات منتخب به لژیون وارد میشدند. تور آنجا ایستاده بود و تعمدا به افق نگاه میکرد تا نشانهای از تحرک در آن ببیند. او میدانست سیلور باید از این راه حرکت کنند، تنها جاده به دهکده او و او میخواست اولین نفری باشد که آنها را دیده است. گله گوسفندانش اطراف او در حال اعتراض بودند و با غرولندهای آوازگونه آزاردهنده صدا میکردند و اصرار داشتند که به پایین کوه برده شوند تا در محلی مناسبتر برای چرا باشند. او تلاش کرد تا مانع صدا و بو شود. او باید تمرکز میکرد. تمام این سالها مراقبت از گله، زیردست پدرش بودن، زیردست برادران بزرگترش بودن، کسی که کمترین توجه به او میشد و بیشترین بار مسئولیت را تحمل میکرد، ترک آنجا تنها چیزی بود که به او امکان تحمل همه اینها را میداد. روزی با آمدن سیلور، در حالی که دستکم گرفته میشد با یک حرکت سریع انتخاب میشد و همه را شگفت زده میکرد و سوار بر کالسکه از تمام این چیزها خداحافظی میکرد. پدرش البته هیچگاه او را گزینهای جدی برای لژیون در نظر نمیگرفت—در حقیقت پدرش هرگز او را منتخب برای چیزی نمیدانست. در عوض پدرش عشق و توجهش را به سه برادر تور اختصاص داده بود. بزرگترین آنها نوزده سال و بقیه از هم یک سال فاصله داشتند و تور سه سالی از همه آنها جوانتر بود. شاید چون آنها از نظر سنی به هم نزدیکتر و یا شاید چون همه شبیه هم و نه شبیه به تور بودند همیشه کنار هم باقی میماندند و به ندرت وجود تور را احساس میکردند. بدتر از همه، آنها بلندقدتر، چهارشانهتر و قویتر از او بودند و با این که تور میدانست کوتاهقد نیست اما در کنار آنها احساس کوچکی میکرد، پاهای عضلانیاش در برابر استوانههای بلوطی آنها ضعیف به نظر میرسید. پدرش سعی نمیکرد چیزی را درست کند – و در حقیقت از آن خوشش میآمد – تور باید علاوه بر رسیدگی به گوسفندان، سلاحها را برای تمرین برادرانش تیزتر میکرد. هیچوقت گفته نمیشد اما همه میدانستند که تور زندگیش را در فرع خواهد گذراند تا برادرانش به مقامات بالا برسند. اگر سرنوشتش همانطوری پیش میرفت که پدر و برادرانش میخواستند باید آنجا میماند و در دهکده غرق میشد تا پشتیبانی مورد نیاز خانوادهاش را انجام بدهد. بدتر از آن تور احساس میکرد برادرانش متناقضانه او را تهدیدکننده میدانستند و حتی شاید از او متنفر بودند. تور در هر نگاه و اشاره آنها این احساس را داشت. او درک نمیکرد که چگونه این اتفاق افتاده است اما او چیزی را در آنها زنده میکرد چیزی مثل ترس یا حسادت. شاید چون متفاوتتر از آنها بود و به آنها شباهت نداشت یا مانند آنها صحبت نمیکرد. همانند آنها لباس نمیپوشید، پدرش بهترین لباسها را – رداهای ارغوانی و قرمز مایل به زرد، سلاحهای طلاکاری شده — به برادرانش میداد در حالی که تور زمختترین پارچهها را میپوشید. با این حال تور بهترین استفاده را از داشتههایش میکرد، به عنون مثال برای اندازه کردن لباسها فراک را با کمربند میبست و حالا تابستان فرا رسیده بود و بریدن آستینها به او امکان میداد تا نسیم به دستان برنزهاش بخورد. اینها با شلوار کتانی زمختش، تنها شلوارش و چکمههای ساخته شده از ارزان قیمتترین چرم تا ساق پایش تطبیق داشتند. او لباس معمول یک چوپان را میپوشید. اما او به سختی ظاهری معمول داشت: او قدبلند و استخوانی با فکی مغرور، چانهای اشرافی، گونههای بلند و چشمان خاکستری همانند جنگجویی در محلی اشتباه بود. موهای قهوهای و صافش مواج از سرش به عقب تا پشت گوشهایش میرفت و پشت آنها چشمانش همانند ماهی کپور زیر نور میدرخشید. تور میدانست امروز برادرانش اجازه دارند که به مقدار دلخواه بخوابند و با خوردن غذایی مقوی و بهترین سلاحها و دعای پدرشان برای انتخاب بروند – در حالی که او حتی اجازه شرکت نداشت. یک بار تلاش کرده بود تا مشکل را با پدرش مطرح کند. اصلا خوب پیش نرفته بود. پدرش سریع صحبت را تمام کرد و پس از آن او دیگر تلاشی برای مطرح کردن موضوع انجام نداد. این عادلانه نبود. تور مصمم بود که سرنوشت مورد نظر پدرش را رد کند: با اولین نشانه کاروان سلطنتی، او سریع به خانه برمیگشت، با پدرش روبرو میشد و چه او دوست داشته باشد یا نه، خودش را به مردان پادشاه میشناساند. او همراه با بقیه در انتخاب شرکت میکرد. پدرش نمیتوانست مانع شود. او با این فکر گرهی در شکمش احساس کرد. اولین خورشید بالاتر رفت و زمانی که دومین خورشید بالا آمد لایهای از نور سبز نعنایی به آسمان ارغوانی اضافه کرد و تور آنها را دید. او صاف ایستاد. موهایش سیخ شده بودند و در آنجا خشکش زده بود. در حاشیه کمرنگ افق ارابهای به همراه اسبهایش دیده میشد و چرخهای آن در هوا گرد و خاک پخش میکردند. قلبش از دیدن ارابه دیگری سریع میتپید. و یکی دیگر. حتی از اینجا ارابههای طلایی در نور خورشیدها مانند ماهی نقرهای در حال پرش از آب میدرخشیدند. پس از شمردن دوازده تای آنها، دیگر نمیتوانست صبر کند. قلبش در سینه به شدت میتپید گله را برای اولین بار در عمرش فراموش کرد. چرخید و به سمت پایین تپه رفت و تصمیم نداشت تا پیش از معرفیش بایستد. تور به ندرت میایستاد تا نفسش برگردد و از تپهها به پایین میدوید از میان درختان میرفت و شاخهها او را خراش میدادند ولی او اهمیتی نمیداد. به منطقه صافی رسید و دهکده خود را در پایین میدید: شهر ییلاقی خوابآلود، پر از خانههای سفالی سفید یک طبقه با سقف کاهگل بود و فقط بیش از چند دوجین خانواده آنجا زندگی میکردند. دود از دودکشها بالا میرفت و او میدانست افراد زیادی زودهنگام بیدار شدهاند و در حال آماده کردن غذای صبحشان هستند. محلی آرام به اندازه کافی دور – یک روز سواری— از دربار شاه بود که هر رهگذری را فراری میداد. تور از آخرین محوطه به داخل میدان دهکده دوید و در حین حرکتش گل و لای به اطراف پرت میشد. مرغها و سگها از سر راهش کنار میرفتند و زنی که درست بیرون خانهاش در برابر دیگی از آب جوشان چمباتمه زده بود برای او هیس کرد. هنگام عبور از کنار آتش آن زن، خاک روی آن پاشیده شد و زن جیغ کشید: «آروم پسر!» اما تور آرام نمیشد— نه برای آن زن، نه برای کسی دیگر. او به یک سمت خیابان چرخید و بعد بار دیگر چرخید و چرخید تا مسیری را که از صمیم قلب میدانست طی کرد و به خانه رسید. خانه آنها محلی کوچک و غیر قابل توصیف همانند بقیه بود که دیوارهای گلی سفید و سقفی کاهگلی و زاویهدار داشت. همانند خیلی از خانهها تنها اتاق تقسیم شده بود، پدرش در یک سمت و سه برادرش در طرف دیگر میخوابیدند. برخلاف سایر خانهها مرغدانی کوچکی در پشت قرار داشت و در آنجا تور تبعید شده میخوابید. در ابتدا او همراه با برادرانش میخوابید اما در طول زمان آنها بزرگتر، خشنتر و انحصارگراتر شده بودند و جایی برای او باقی نمیگذاشتند. در ابتدا تور ناراحت شده بود اما حالا از محل خود لذت میبرد و ترجیح میداد که از آنها دور باشد. این تنها تایید کننده تبعید او در خانوادهاش بود که پیش از این هم از آن اطلاع داشت. تور به سمت در روبرو دوید و بدون توقف وارد شد. نفسنفسزنان فریاد زد: «پدر! سیلور! اونا دارن میان!» پدر و سه برادرش سر میز صبحانه بودند و پیش از این، بهترین لباسهایشان را به تن داشتند. با کلماتش از جا پریدند و سریع از او عبور کردند و وقتی از خانه خارج میشدند تا به جاده بروند به شانههای او ضربه میزدند. تور دنبال آنها بیرون رفت و آنجا در حال نگاه به افق ایستاد. دریک بزرگترین آنها با صدایی بم گفت: «من کسی رو نمیبینم.» چهارشانهترین آنها با موهایی به کوتاهی بقیه، چشمان قهوهای و لاغر، لبهای به نشانه عدمتایید مثل همیشه به سمت تور غرولند کرد. دراس که یک سال از دریک کوچکتر بود و همیشه طرف او را میگرفت گفت: «منم نمیبینم.» تور به آنها فریاد زد: «اونا دارن میان! قسم میخورم!» پدرش به سمت او برگشت و محکم شانههای او را گرفت. او پرسید: «و تو چطور میدونی؟» «من دیدمشون.» «چطوری؟ از کجا؟» تور یک لحظه امتناع کرد. پدرش او را گیر انداخته بود. او البته میدانست تنها محل دیدن آنها، از بالای قله بوده است. حالا تور مطمئن نبود که چگونه پاسخ دهد. «من .... از تپه بالا رفتم--» «با گله؟ تو میدونی که اونا نباید اینقدر دور برن.» «اما امروز متفاوت بود. من باید میدیدم.» پدرش به او اخم کرد. «بلافاصله برو تو و شمشیر برادرات رو بردار و غلافشون رو برق بنداز تا وقتی آدمای شاه رسیدن اونا کاملا آماده باشن.» پدرش که دیگر با او کاری نداشت به سمت برادرانش برگشت. آنها در جاده ایستاده بودند و انتظار میکشیدند. دورس جوانترین آن سه که سه سال بزرگتر از تور بود پرسید: «به نظرت ما رو انتخاب میکنن؟» پدرش گفت: «باید احمق باشن که این کارو نکنن. اونا امسال آدم کم دارن. امسال کم آوردن—وگرنه اینورا نمیاومدن. فقط سه تا تون صاف وایسین، چونههاتون را بالا بگیرین و سینههاتون رو جلو بدین. مستقیما تو چشماشون نگاه نکنید اما صورتتون رو هم نچرخونید. قوی و مطمئن باشید. ضعفی از خودتون نشون ندید. اگه میخواید تو لژیون شاه باشید باید جوری رفتار کنید که انگار قبلا عضوش شدید.» سه پسر همزمان پاسخ دادند« بله پدر.» همان حالت را به خود گرفتند. او برگشت و به تور خیره شد. او پرسید: «تو هنوز اینجایی؟ برو تو!» تور در هم شکسته آنجا ایستاد. او نمیخواست از پدرش نافرمانی کند اما باید با او صحبت میکرد. قلبش میتپید و در ذهنش غوغایی بود. تصمیم گرفت که بهتر است اطاعت کند و شمشیر ها را بیاورد و در برابر پدرش بایستد. بلافاصله اطاعت نکردن فایده نداشت. تور به داخل خانه و مستقیما به پشت به محل اسلحهها رفت. سه شمشیر برادرش را دید. چیزهایی بسیار زیبا با دستههای نقرهای از بهترین نقره، هدیههای ارزشمند پدرش که سالها برای آنها کار کرده بود. او آن سه را برداشت. طبق معمول متعجب از وزن آنها از میان خانه همراه با آنها دوید. او به سمت برادرانش رفت و به هر یک شمشیری داد و به سمت پدرش برگشت. دریک گفت: «چی؟ برق ننداختی؟» پدرش با عدم تایید به سمت او برگشت اما پیش از آن که بتواند چیزی بگوید تور صحبت خود را شروع کرد. «پدر لطفا. من باید باهاتون صحبت کنم!» «من بهت گفتم که برق--» «لطفا پدر!» پدرش به او خیره شد و او را به چالش میکشید. او باید جدیت صورت تور را دیده باشد چون در نهایت گفت: «خوب؟» «منم میخوام شرکت کنم. همراه با بقیه. برای لژیون.» خنده برادرانش پشت سر او شنیده میشد و صورتش قرمز شد. اما پدرش نخندید. بر خلاف آن اخمش بیشتر شد. او پرسید: «میخوای؟» تور سرش را به نشانه تایید شدید تکان داد. «من چهارده ساله هستم. من واجد شرایط هستم.» دریک با انکار از روی شانهاش گفت: «حداقل سن چهارده ساله. اگه تو رو انتخاب کنن جوونترینشون میشی. به نظرت تو که پنج سال از من کوچیکتری رو به جای من انتخاب میکنن؟» دورس گفت: «تو گستاخ هستی. همیشه بودی.» او به سمت پدرش برگشت که هنوز اخم کرده بود. او گفت: «پدر لطفا. یه شانسی به من بده. فقط همین رو میخوام. میدونم که جوونم اما در طول زمان خودمو نشون میدم.» پدرش سری تکان داد. «تو سرباز نیستی پسر. تو مثل برادرات نیستی. تو یه چوپانی. زندگی تو اینجاست. با من. تو مسئولیتهای خودت رو انجام میدی و خوب هم انجام میدی. نباید زیاد بخوای بالا بری. از زندگی استفاده کن و یاد بگیر که باید از اون لذت ببری.» تور احساس کرد قلبش شکست و میدید که زندگیش در برابر چشمانش فرو میریزد. او فکر کرد نه. اینطور نیست. «اما پدر--» او چنان فریاد زد که تیزیش در هوا احساس میشد. «ساکت!» «کافیه دیگه. اومدن. از سر راه برو کنار و وقتی اینجا هستن مراقب رفتارت باش.» پدرش راه افتاد و با یک دست تور را کنار زد انگار نمیخواهد او را ببیند. دستان گوشتی او در سینه تور فرو رفت. سر و صدایی بلند به گوش رسید و مردم شهر از خانه خود خارج شدند و در خیابان به خط ایستادند. ابری بزرگ از گرد و خاک همراه با کاروان بود و لحظهای بعد آنها وارد شدند چند دوجین کالسکه اسبی با صدایی همانند رعد برقی بزرگ به آنجا رسیدند. آنها همانند ارتشی ناگهانی وارد شهر شدند و کاروان آنها نزدیک خانه تور متوقف شد. اسبان آنها آنجا ایستادند شیهه میکشیدند و روی دو پا بلند میشدند. مدتی طولانی زمان برد تا ابر گرد و خاک بنشیند و تور نگران تلاش کرد تا نگاهی به زره آنها و سلاحهایشان بیاندازد. او هرگز اینقدر به سیلور نزدیک نبود و قلبش میتپید. سربازان سوار بر اسبان بودند. سرگروه از آنها پیاده شد. اینجا عضوی واقعی از سیلور با زره حلقهای درخشان و شمشیری بلند در کمرش ایستاده بود. او به نظر سی و خردهای و مردی واقعی با دماغی شکسته در جنگ میرسید. او تنومندترین مردی بود که تور تاکنون دیده بود. دو برابر بزرگتر از بقیه و قیافهای نشاندهنده رهبری بقیه داشت. سرباز به جاده گلآلود رسید و وقتی به گروه پسران نزدیک شد دسته اسبسواریش سر و صدا میکرد. در تمام روستا چند دوجین پسر، آماده و امیدوار ایستاده بودند. پیوستن به سیلور عمری افتخار، جنگ، شهرت، شکوه همراه با زمین، عنوان، و ثروت به همراه داشت. به معنای بهترین عروس، منتخب ترین زمین و زندگی پرشکوه بود. به معنای افتخار خانوادگی و اولین قدم برای دستیابی به همه اینها، ورود به لژیون بود. تور ارابههای طلایی و بزرگ را نگاه کرد و میدانست آنها تنها قادر به پذیرش این تعداد داوطلب هستند. پادشاهی بزرگی بود و آنها باید از شهرهای زیادی دیدن میکردند. آب دهانش را قورت داد و متوجه شد شانس خیلی کمی دارد. او باید تمام پسر ها را شکست دهد—تعداد زیادی از آنها جنگجویانی آبدیده بودند—و البته برادران خودش را. او احساس سقوط داشت. تور به سختی میتوانست نفس بکشد و به سربازانی نگاه کرد که در سکوت به سمت ردیف افراد امیدوار گام بر میداشتند. او به طرف دیگر خیابان رفت و بعد به آرامی دور زد. البته تور بقیه پسران را میشناخت. او میدانست بعضی از آنها مخفیانه علاقهای به انتخاب شدن نداشتند با این که خانواده آنها میخواستند آنها را بفرستند. آنها میترسیدند. آنها سربازان ضعیفی بودند. تور از این توهین میسوخت. او احساس کرد به اندازه آنها لیاقت انتخاب شدن را دارد. چون برادرانش بزرگتر، قویتر و تنومندتر بودند به معنای عدم شانس او برای انتخاب شدن نبود. او احساس تنفر از پدرش میکرد و وقتی سرباز نزدیک شد از جای خود پرید. سرباز برای اولین بار در برابر برادران او ایستاد. به بالا و پایین آنها نگاه کرد و به نظر میرسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد. او نزدیکتر آمد و یکی از غلافهای آنها را گرفت و ضربهای شدید به آنها زد انگار میخواست محکم بودن آنها را آزمایش کند. او لبخندی زد. او از دریک پرسید: «تا حالا در نبرد از شمشیرت استفاده نکردی نه؟» تور برای اولین بار نگرانی دریک را دید. او آب دهانش را قورت داد. «نه ارباب. اما در تمرین زیاد استفاده کردم و امیدوارم که--» «تمرین!» سرباز به شدت خندید و به سمت بقیه سربازانی برگشت که به او پیوسته بودند و به صورت دریک میخندید. دریک کاملا قرمز شد. اولین بار بود که تور خجالت دریک را میدید—معمولا دریک بقیه را مسخره میکرد. «خوب پس من حتما به دشمنات میگم که از تو بترسن—تویی که از شمشیرت در تمرین استفاده میکنی!» گروه سربازان دوباره خندیدند. سرباز به سمت برادران دیگر چرخید. او گفت: «سه پسر از یه گروه.» ریش چانه خود را مالید. «میتونن بدرد بخورن. اندازه اونا خوبه. اما آزمایش نشدن. آموزش زیادی میخواین تا بدردبخور بشین.» او لحظهای ایستاد. «فکر کنم جا داشته باشیم.» او به سمت واگن عقبی سر تکان داد. «برین داخل و سریع باشین. قبل از این که تصمیمم عوض بشه.» سه برادر تور به سمت ارابه رفتند و خوشحال بودند. تور متوجه شد پدرش هم خوشحال است. اما او وقتی دید که آنها میروند احساس سرافکندگی کرد. سرباز برگشت و به سمت خانه بعدی رفت. تور دیگر نمیتوانست تحمل کند. تور فریاد زد: «آقا!» پدرش برگشت و به او خیره شد اما تور دیگر اهمیت نمیداد. سرباز پشتش به او بود و ایستاد. به سمتش برگشت. تور دو قدم پیش آمد، قلبش میتپید و تا آنجا که میتوانست سینه خود را بیرون داد. او گفت: «آقا شما منو در نظر نگرفتین.» سرباز شگفت زده به بالا و پایین تور نگاه کرد. انگار کسی با او شوخی کرده است. او پرسید: «در نظر نگرفتم؟» و به خنده افتاد. مردانش هم خندیدند. اما تور اهمیتی نداد. این لحظه او بود. حالا یا هرگز. تور گفت: «میخوام به لژیون برم!» سرباز برگشت و به سمت تور گام برداشت. «حالا میخوای؟» او به نظر سرگرم میرسید. «و تو هنوز به چهارده سال رسیدی؟» «بله آقا. دو هفته پیش.» «دو هفته پیش!» سرباز با خنده فریاد زد و مردان پشت سرش هم خندیدند. «با این وجود دشمنای ما از دیدن تو مطمئنا به لرزه میافتن.» تور احساس کرد از توهین در حال سوختن است. او باید کاری میکرد. او نمیتوانست اجازه دهد همه چیز به این شکل خاتمه یابد. سرباز برگشت تا از او دور شود—اما تور نمیتوانست اجازه این کار را بدهد. تور قدمی پیش آمد و فریاد زد. «آقا! شما دارین اشتباه میکنین!» فریادی وحشتزده در جمعیت شنیده شد. سرباز ایستاد و به آرامی برگشت. حالا او اخم کرده بود. پدرش گفت: «پسر احمق.» شانههای تور را گرفت. «برو داخل.» تور از دست پدرش خود را خلاص کرد و گفت: «نمیرم!» سرباز به سمت تور رفت و پدرش عقب نشینی کرد. سرباز خشمگین گفت: «میدونی که مجازات توهین به سیلور چیه؟» قلب تور به شدت میتپید اما او میدانست نمیتواند عقبنشینی کند. پدرش گفت: «لطفا اون رو ببخشید آقا. اون یه بچه کم سن و ساله و --» سرباز گفت: «من با تو صحبت نمیکنم.» با نگاهی مرگبار پدرش را مجبور کرد تا به طرف دیگر نگاه کند. او به سمت تور برگشت. او گفت: «جوابمو بده.» تور آب دهانش را قورت داد و قادر به پاسخ نبود. این چیزی نبود که انتظار آن را داشته باشد. با توجه به آنچه که از ذهن خود بیاد میآورد تور به آرامی گفت: «توهین به سیلور توهین به خود شاه هست.» سرباز گفت: «بله. که یعنی اگه بخوام میتونم چهل بار به تو شلاق بزنم.» تور گفت: «من نمیخواستم توهین کنم آقا. من فقط میخوام انتخاب بشم. لطفا. من تمام زندگی رویای این کار رو داشتم. لطفا. اجازه بدین که به شما بپیوندم.» سرباز آنجا ایستاد و به آرامی حالتش نرمتر شد. بعد از مدتی طولانی سرش را تکان داد. «تو جوون هستی پسر. تو قلب مغروری داری. اما آماده نیستی. وقتی که از شیر مادر گرفته شدی پیش ما بیا.» با گفتن این حرف برگشت و رفت و به سختی به بقیه پسرها نگاهی انداخت. سریع سوار اسبش شد. تور آنجا سرافکنده ایستاد و وقتی کاروان به حرکت در آمد به آنها نگاه کرد. به همان سرعتی که آمده بودند از آنجا رفتند. آخرین چیزی که تور دید نشستن برادرانش در آخرین ارابه و نگاه به او بود. عدم تایید و مسخره در صورت آنها موج میزد. آنها در برابر چشمانش برده شدند دورتر از آنجا برای زندگی بهتر. در داخل تور، احساس مرگ میکرد. وقتی هیجان در اطرافش از بین رفت اهالی دهکده به داخل خانههایشان رفتند. پدر تور با عصبانیت شانههای او را گرفت و گفت: «میفهمی که چقدر احمق بودی، پسره خنگ؟ میفهمی که ممکن بود شانس برادرات رو خراب کنی؟» تور به شدت دستان پدرش را کنار زد و پدرش او را گرفت و با پشت دست به صورتش سیلی زد. تور احساس سوزش کرد و دوباره به پدرش خیره شد. بخشی از او برای اولین بار میخواست به پدرش ضربه بزند. اما خودش را نگه داشت. «برو گوسفندای منو برگردون. حالا! و وقتی برگشتی انتظار غذایی نداشته باش. امشب هم غذایی نیست تا در مورد کاری که کردی فکر کنی.» تور فریاد زد: «شاید دیگه اصلا برنگردم!» او برگشت و سریع به سمت تپهها، دور از خانهشان رفت. وقتی اهالی دهکده ایستادند و تماشا میکردند، پدرش فریاد زد: «تور!» تور اول به آرامی حرکت میکرد و بعد دوید میخواست تا میتواند دور شود. در حال دویدن به سختی متوجه شد گریه میکند و اشک بر روی صورتش جاری شده است. همه رویاهایی که تا حالا داشت در هم شکست. |